مارال و تورال

مارال و تورال
1403/08/08

مارال و تورال

مرال‌وتورال

نویسنده : بهار

#فصل اول

#یک

عکس‌های کاملیا را ورق می‌زنم و لب‌هایم جمع می‌شود‌‌.

«خدا شانس بده» را زمزمه و با بدجنسی فکر می‌کنم نه ریخت و قواره دارد نه شکل و قیافه اما به‌جایش خروارخروار شانس دارد.

حکایت بی‌پولی که نه، ولی کم‌پولی و دو دو تا چهار تا کردن من همان «یکی داستان‌ست پر آب چشم» که هر که بشنود چشمانش پر آب می‌شود؛ حالا اینکه گریه کند یا از خنده چشمانش خیس شود را دیگر نمی‌دانم.

با جیغ بلند کاسکویی که پیشم امانت گذاشته از جا می‌پرم.

همین الان است که مامان در اتاق را برای هزارمین بار باز کند و مرده و زندهٔ من و کامیلا و کاسکو را با هفت پشت پیش و هفت نسلی که بعداً قرار است پا به این کرهٔ خاکی بگذارند مستفیض کند.

لقمهٔ بزرگی از کره و عسل درست می‌کنم و مثل ساندویچ به دستش که نه، به چنگش می‌دهم.

دخترک لوس و ننر طوطی‌اش را آن‌قدر نازدانه و چندش بار آورده که حال آدم را به هم می‌زند.

لقمهٔ قبلی که لمبانده پنیر، گردو و موز بود و لقمه‌ای هم که برای بار سوم دارم آماده می‌کنم نیمرو و مربا است.

جک و جانورهایش هم مثل خودش عجیب و غریبند. این حرف من نیست که فکر کنید از سر حسادت و غیظ دلم می‌گویم حرف مامان است که واقعاً باانصاف است و اهل قضاوت کردن نیست.

دیشب که گفتم کاملیا به سفر رفته و طوطی محبوبش را پیش من گذاشته گفت «خوب کردی قبول کردی مامان! دوستی برای همین وقتاست دیگه!»

ادامه دارد...



مرال‌وتورال

#دو

البته این گزارهٔ انسان‌دوستانه فقط یک ساعت دوام داشت و چنان چرخشی کرد که مبهوت شدم.

همان اول که اسمش را شنید چهره‌اش جوری متعحب شد که انگار اسمی مریخی گفتم و بعد که موقع شام بشقاب ماکارونی و ماست قاتی‌پاتی شده را که شبیه یک استنبلی ملات بود و به درد آجرچینی می‌خورد مقابلش گرفتم و چنگال به دستش دادم باحیرت نگاهم کرد و بعد سر جنباند.

شک ندارم داشت توی دلش می‌گفت «رفیقاتم مثل خودت تعطیلن!»

اوج داستان هم آنجا بود که حواسم پرت خوردن شده بود و بشقاب خانم یا آقای طوطی کاملیا کمی از محضرش دور شده بود که یک‌باره چنان عربده‌ای زد که گوش من که هیچ، مامان، بابا و ترلان هم هیچ، هفت فلک و آسمان و زمین و دریا هم کر که حالا نه ولی سوت کشید.

مامان با خشم و غضب نگاهم کرد «تو عقل نداری مرال! خونهٔ آپارتمانی جای جک و جونوره آخه؟ اونم از نوع بیشعورش!»

به کاملیا نگاه می‌کنم که دست در گردن دوستش انداخته.

دوستش میمون‌تر، نه یعنی زشت‌تر از خودش است. چه لباس‌های خوشگلی هم دارند.

خدا شانس بدهد. لب‌هایم جمع می‌شود. اگر یکی از طرح‌هایم با استقبال روبه‌رو شود یا توی یک جشنواره جایزه ببرد یا یک آدم حسابی پیدا شود که هنرشناس باشد و خرپول‌، مثل همین کامیلا و رفیق خوشگذرانش که خوب بالایش پول می‌دهند آن وقت من به جای اینکه اینجا بنشین و برای طوطی عوضی‌اش ساندویچ‌های متنوع درست کنم و به شکم کاردخورده‌اش بریزم الان مثل آن‌ها در سواحل مدیترانه حمام آفتاب می‌گرفتم و برنزه می‌کردم...

ادامه دارد...


مرال‌وتورال

#سه

لبم را گاز می‌گیرم. مامان مگر می‌گذارد که از این کارها بکنم. خب حالا در یک موزه در روسیه بودم یا داشتم نمای یک بنای تاریخی در ترکیه را دید می‌زدم یا...

لبم کش می‌آید.

اصلأ خدا را چه دیدی شاید داشتم به خواستگاری یک پسر اروپایی مو بور چشم‌آبی بله می‌گفتم.

لبخندم زود جمع می‌شود‌. چشم آبی خوب است اما بور دوست ندارم. همان چشم و ابرو مشکی خودمان بهتر است.

خاک بر سرم!

چشم مامان را دور دیده‌ام و چه فکرها که نمی‌کنم.

همان سفر، دیدوبازدید، موزه، تاریخ و فرهنگ بهتر است. به ساندویچ دستم نگاه می‌کنم. خوردن هم خوب است. می‌توانم غذاهایشان را امتحان کنم و برای پیجم تولید محتوا کنم‌.

اسم پیجم آمد. داغ دلم تازه شد. عاطل و باطل رهایش کرده بودم و داشت خاک می‌خورد.

لقمهٔ سوم را به چنگ و پنجول پری‌سلطان می‌دهم و غر می‌زنم:

-صاحابت یه ذره عقل نداره پری‌جون! آخه کی به پرنده از این چیزا می‌ده بخوره؟

عکس بعدی را ورق می‌زنم و صورت ترسیده ‌و خنده‌دار کاملیا باعث خنده‌ام می‌شود‌.

شبیه دلقک‌ها شده. لب می‌گزم‌.

عذاب‌وجدان می‌گیرم از فکرهایم دربارهٔ کاملیا. حالا اینکه من آن‌قدر پول نداشتم که با او همسفر بشوم و او دوست دیگرش را جایگزین من کرد تقصیر او که نیست.

ادامه دارد...


مرال‌وتورال

#چهار

از اینستاگرام بیرون می‌آیم. تا می‌خواهم موبایلم را کنار بگذارم و سینی صبحانه را بیرون ببرم چشمم به پری‌سلطان می‌افتد که با حالتی خنده‌دار به ساندویچش نگاه می‌کند.

حالا هر کس نداند خیال می‌کند شاه‌عباس اول است با آن همه جلال و جبروت و شوکت که اغیار چشم طمع به سلطنتش داشته باشند و به طمع تصاحب تاج و تختش بخواهند مسمومش کنند. عکس که می‌گیرم به سرم می‌زند پستش کنم. پست کردن همانا و...

ای بابا! فکر کردید با عکس یک طوطی درپیت و زپرتی، حالا قیمتش صد میلیون هم باشد، دنیا کن‌فیکون می‌شود‌. نه جانم!

مامان که فهمید طوطی چقدر می‌ارزد توی صورتش کوبید و غر زد «خاک تو سرت مرال! اگه بمیره چی؟!»

حرف مامان شوکه‌ام کرد. راست می‌گفت. دایی ساسان همیشه می‌گوید »پولدارا اگه اهل بذل و بخشش بودن که پولدار نمی‌شدن.» راست هم می‌گوید خب.‌ مثلاً پری‌سلطان بمیرد کاملیا از خونش می‌گذرد؟ طوری نقره‌داغم می‌کند که امکان رفتن تا سر کوچه را هم نداشته باشم چه برسد به سفر. باید صبح تا شب کار کنم تا دیه‌اش را بدهم. اصلاً دیهٔ طوطی چقدر است؟ دیهٔ طوطی را کجا تعیین می‌کنند؟ خود طوطی‌ها انجمنی، گروه و گعده‌ای دارند یا آدم‌ها باید روی جانشان نرخ بگذارند.

دیشب حساب و کتاب کردم ببینم چقدر خنزر و‌ پنزر طلا دارم. به هر حال دوراندیشی خوب است.

نتوانستم روی طلاها حساب کنم. بیشترش یادگاری بود و مال مناسبت‌های خوب زندگی‌ام. طلاهای مامان هم که اصلاً و ابداً.

نمی‌دانستم خودم را پشت میله‌های زندان و محبس تصور کنم یا نه؟! بدم نمی‌آمد به مامان بگویم برایم کمپوت آناناس نیاورد به جایش کمپوت گیلاس بیاورد ولی ترسیدم دادوقال راه بیفتد و حسابم با کرام‌الکاتبین باشد.

ادامه دارد ...


مرال‌وتورال

#پنج

بعد هم حال و حوصله نداشتم ثابت کنم  خودت این کک را به تنبانم انداختی وگرنه که من کجا فکر مردن پری‌سلطان را توی سرم داشتم.

خلاصه حسابی فکرم مشغول شد و به غلط کردن افتادم و مثل همان حیوان باوفا و نجیب پشیمان شدم.

البته موقع خواب یادم آمد اسب حیوان نجیبی است، نه سگ. خلاصه اینکه برای پشیمانی دیر بود و تصمیم گرفتم مثل جان شیرینم از پری‌سلطان محافظت کنم.

به عکس نگاه می‌کنم. قشنگ شده. دلم می‌خواهد مثل مادرها برایش ذوق کنم اما نه مادرش هستم، نه صاحبش ، نه حوصله‌اش را دارم. عیب عکس این است که همهٔ جذابیت حبوان زبان‌بسته را منعکس نمی‌کند. فیلم بهتر است.

دوربین را آماده می‌کنم و از خوردن بامزه‌اش فیلم می‌گیرم و زمزمه می‌کنم:

«ای آشنای من!

برخیز و با بهار سفر کرده باز گرد

تا چون به شوق دیدن من بال و پر زنند

بر شاخهٔ لبان تو،

مرغان بوسه‌ها

لب بر لبم نهی

تا با نشاط خویش مرا آشنا کنی

تا با امید خویش مرا آشتی دهی!»

تنها شانسم از زندگی همین صدای خوبم است. البته شانس دیگرم هم چهرهٔ قشنگم. با این بی‌پولی همان بهتر که دغدغهٔ پلک و بلفارو، دماغ و عمل، لب و ژل، دندان و ارتودنسی و هزارتا کوفت و زهرمار دیگر را ندارم.

من دکلمه می‌کنم و پری‌سلطان که از خوردن فارغ شده شروع به چرخیدن و رقصیدن می‌کند. خنده‌ام می‌گیرد و فیلم‌برداری‌ام را قطع می‌کنم.

حالا هر کسی نداند خیال می‌کند کارگردانم و دستور کات داده‌ام و مدیر فیلمبرداری یک لایک برایم فرستاده است.

ادامه دارد...


مرال‌وتورال

#شش

فیلم را پست می‌کنم و به قصد سورپرایز کردن کاملیا و اینکه بداند چه رفیق شفیق و دوست امانت‌داری دارد تگش می‌کنم تا سفرش بیشتر بهش خوش بگذرد و بیشتر فیلم و عکس بگذارد و دل مرا هی آب کند‌ و من فقط...

یک‌باره چشمانم گرد می‌شود. نوتیفکش پیامک بالا می‌آید. اینکه البته چیز عجیبی نیست فقط پیامکش خیلی‌خیلی عجیب است.

«می‌خوام ببرمت سفر!

پول نداری؟

دلت سفر می‌خواد؟

خسته‌ای و به تنوع و تغییر آب‌وهوا نیاز داری؟»

از خواندن ادامهٔ پیامک می‌ترسم. به زمین و سقف و در و دیوار نگاه می‌کنم‌. نکند توی خانه جاسوس داریم و دوربین و شنود کار گذاشته‌اند.

تا قصد می‌کنم از جا بلند شوم یکی انگار می‌زند پس‌کله‌ام که «بشین بابا! چرا توهم زده‌ای؟ تو مهمی یا پدر و مادر و خواهرت؟ چه اطلاعاتی دارین که بیرزه و خودشونو به زحمت بندازن؟»

یک‌باره سؤال می‌پرسم:

-کیا خودشونو به زحمت بندازن؟

صاحب آن صدای خیالی را نمی‌بینم اما مطمئنم که یک چشم‌غره حسابی تحویلم می‌دهد.

پیامک را کامل می‌خوانم‌. عجیب وسوسه‌ام می‌کند‌. همهٔ آپشن‌ها را دارم. هم بی‌پولم، هم دلم سفر می‌خواهد، هم خسته‌ام، هم تنوع‌طلبم هم...

نیشم باز می‌شود؛ هم بدم نمی‌آید کسی مرا سفر ببرد. چشمم که روی مارال می‌نشیند هیجان‌زده می‌شوم.

مارال که مِرال را سفر ببرد چه شود!

ادامه دارد...


#مرال‌وتورال
#هفت

مامان راضی نمی‌شود، که نمی‌شود‌. حالا انگار سقف آسمان سوراخ شده و مِرال از آن وسط سقوط کرده و صاف در دامنش افتاده که این همه اما و اگر می‌آورد و مته به خشخاش می‌گذارد.

به پری‌سلطان نگاه می‌کنم و غر می‌زنم:

-صاحابت رفته اون سر دنیا ننه‌ باباش نگزانش که نیستن، کرور کرور حسابشو شارژ می‌کنن اون‌وقت ننهٔ من نگران جاده و آسمون و همسفر و غذا و کوفت و زهرمار منه.

عصبانی‌ام. خیلی‌خیلی زیاد عصبانی‌ام. بیشتر از مامان از دست خودم و بلاهت ناتمامم.

فکر کرده بودم سنگ بزرگ پیش پایم همان چرک کف دست باارزش است اما مامان، قدرت و خواستش را ندیده گرفته بودم.

با پیامک که دویدم بیرون و موبایل را مقابل چشمان مبهوتش گرفتم کمی طول کشید که سرش را عقب کشید و دستش را روی شانه‌ام گذاشت و به عقب راندم.

با هیجان گفتم «ببین مامان! کور از خدا چی می‌خوادو واسه من گفتنا! یه سفر کم هزینه و توپ... ببین...»

مامان حتی به مانتیور موبایل نگاه هم نینداخت چه برسد پیامک را بخواند یا نظری بدهد.

تنها به‌سمت آشپزخانه رفت و وقتی در یخچال را باز می‌کرد گفت «چته مِرال! مگه من و بابات مردیم که تو این‌قدر سرخود شدی! سفرو باید با هم بریم. چه معنی داره تک و تنها راه بیفتی بری این‌ور اون‌ور؟!»

با حرص، غیظ و خشم غریدم «مامان!»
مامان هم با حرص، غیظ، خشم و کمی خنده و مقدارر زیادی اخم جواب داد «مامان و کوفت! سفر و تفریح و هر جا بخوای همه با هم می‌ریم. تازه از شمال برگشتیم. اون‌قدرم که خوش گذشت بهمون.»

ادامه دارد ...


#مرال‌وتورال
#هشت


مامان چنان ضدحال زد و ذوقم را کور کرد که تا مرز پاک کردن پیامک رفتم اما خودم را کنترل کردم‌.

«خدا خر را شناخت بهش شاخ نداد» را لابد در وصف من گفته بودند. من اگر پول قلمبه و حسابی هم داشتم مامان و نگرانی‌هایش را چه می‌کردم.

با صدای پری‌سلطان نگاهش کردم «سلام خوشگله!» اخم کردم و او دوباره گفت «سلام عشقم!»

می‌دانستم دارد گولم می‌زند تا در را برایش باز کنم و میان اتاقم جولان بدهد. این دخترک هم مرا شناخته بود.
سرم را جلو می‌برم و پوزخند می‌زنم:

-اونی که فکر می‌کنی منم خودتی پری‌جون!

یک‌باره سرش را جلو می‌آورد ‌و با نوکش به‌سمتم حمله می‌کند‌. نمی‌فهمم چطور خودم را عقب می‌کشم.

ضربان قلبم روی هزار می‌زند و چشمانم دودوزنان او را نگاه می‌کند که پرهایش را باد کرده و حالت حمله گرفته است.

بی‌اراده دستم روی دماغم می‌رود و بعد محکم چشم می‌بندم. چیزی نمانده بود یا کور شوم یا یک دماغ درب و داغان روی دستم بماند.

دلم می‌خواهد همین الان بپرم مقابل مامان و بگویم «بفرما! گاهی ممکنه تو خونهٔ خودت تأمین جانی نداشته باشی و یک سفر توپ و حساب شده برات امن‌تر باشه.» از ترس سرزنشش این کار را نمی‌کنم. می‌دانم تنها و تنها خودم را ملامت می‌کند برای آوردن این کاکادوی بی‌چشم‌ورو.

دلم سفر می‌خواهد، کمی دور شدن از خانه، کمی تنوع، کمی چیزهای جدید و تجربه‌های جدید.

دلم می‌خواهد این بند ناف وابستگی به مامان را ببرم. دلم می‌خواهد زندگی را، سختی‌هایش را، حتی خوشی‌ها و لذت‌هایش را بدون حضور مامان، بابا و ترلان تجربه کنم.

ادامه دارد ...

مرال‌وتورال

#نه

از روی صندلی بلند می‌شوم. به سمت پنجره می‌روم. اتاقم را دوست دارم آن هم به‌خاطر همین پنجرهٔ محشرش که رو به فضای سبز باز می‌شود و روحم را تاره می‌کند.

با دیدن تاریکی پرنور مقابلم آه می‌کشم. دلم می‌خواهد همین حالا وسط آن پارک کوچک بودم و بی‌نفس چند بار دورش می دویدم و جیغ می‌کشیدم تا هم حرصم از مامان خالی شود و هم دق‌دلی‌ام از پرندهٔ وحشی کاملیا.

***

پشت میز صبحانه که می‌نشینم دلخورم و با مامان سرسنگین. بابا لقمه‌ای از نیمروی مقابلش برمی‌دارد و به سمتم می‌گیرد.

لب‌های آویزانم باعث می‌شود سر تکان بدهد. سر بالا می‌اندازم و دستم سست و کرخت پیش می‌رود تا لقمه را بگیرد.

بابا لقمه را رها نمی‌کند و می‌پرسد:

-مرالِ باباش چرا پکره؟!

تا دهان باز می‌کنم مامان پیش‌دستی می‌کند:

-مرال باباش یه توقع‌هایی داره که آدم حیرون می‌مونه!

به مامان نگاه می‌کنم. هنوز در نظرش هم‌سن‌وسال ترلانم. نوجوان، کمی بی‌دست‌وپا و نیازمند مراقبت، کنترل کردن و اجازه گرفتن برای ریزترین کارها تا درشت‌ترینشان.

واقعیت را بدون لوس‌بازی و سوءاستفاده از احساسات پدرانه و لطیف بابا می‌گویم:

-دلم سفر می‌خواد ولی مامان...

مامان حرفم را می‌برد:

-کامل بگو مرال! بگو دلم تنهایی و تک و تنها سفر رفتن می‌خواد اونم با آدمایی که ما نمی‌شناسیم... اگه ماها دلتو زدیم بکو مامان‌جان!

اول حیرت می‌کنم و بعد به خنده می‌افتم. مامان شبیه یک بچهٔ بهانه‌گیر رفتار می‌کند.

ادامه دارد...


مرال‌وتورال

#ده

بابا پادرمیانی می‌کند:

-تنهایی سفر رفتنش چه ایرادی داره خانم؟!

لحن جدی و محکم بابا نیشم را شل می‌کند و در عوض فک مامان را منقبض.

حرصی زمزمه می‌کند:

-فرهاد!

بابا جدی است. خبری از «جانم» گفتن نیست. از اینکه موضع بابا با مامان صد و هشتاد درجه فرق دارد توی دلم عروسی راه می‌افتد.

یکی می‌زند، یکی می‌رقصد و یکی با خجالت به سرخوشی بقیه نگاه می‌کند و یکی هم مثل مامان بدبین است. بابا محکم اما مهربان می‌گوید:

-مرال بزرگ شده مریم‌جان! بهتره شما هم از ژست یه مادر همیشه نگران بیای بیرون‌. مرال یه سفر کوتاه چند روزه بره هیچ اتفاقی نمی‌یفته...

مامان هر دو دستش را روی سطح میز می‌چسباند. هر احتمالی توی ذهنم قوت خودش را دارد.

میز را هل بدهد توی شکم من و بابا یا اینکه طوری صفحهٔ میز را برگرداند که کار ناتمام پری‌سلطان بی‌چشم و رو را تمام کند یا اینکه صفحه را طوری تکان بدهد که چای داغ مقابل من و بابا انتقام هم‌دستی‌مان را بگیرد.

برعکس همهٔ خرعبلاتی که در ذهنم بهشان پر و بال می‌دهم مامان غمگین و نگران می‌گوید:

-این هنوز بچه‌س فرهادجان تو چرا دیگه!

بابا هنوز سر موضعش سفت و سخت ایستاده؛ همان‌قدر جدی و همان‌قدر پشتیبان. برای دختری مثل من که دلش نمی‌خواهد اسیر چهارچوب‌ها و قواعد سخت‌گیرانهٔ مامان باشد وجود بابا موهبت است آن هم از نوع الهی.

ادامه دارد...


مرال‌وتورال

#یازده

هنوز یادم نرفته که سال آخر دبیرستان مهرانه دختر باهوش و زیبای کلاسمان که پر بود از رویا و آرزو چطور به خواست پدربزرگش سر سفرهٔ عقد پسرعمویش نشست. پدرش در مقابل گریه و زاری و اعتراضش تنها اخم کرده بود و او هیچ چاره‌ای برایش نمانده بود.

حالا بابا برای یک سفر رفتن که شاید در مقابل امر مهمی مثل ازدواج زیاد هم مهم نباشد این‌طور برای خودم ‌خواسته‌هایم ارزش قائل شده است.

-مرالِ ما خانم شده مریم‌خانم. بزرگ و عاقل!

نگاه مامان به طرفم می‌چرخد. انگار می‌خواهد آن عاقل بودنی که بابا می‌گوید و خودش در من هیچ‌وقت ندیده را پیدا کند.

دلم می‌خواهد مزه بریزم و بگویم «گشتم نبود، نگرد نیست!» اما بر وسوسه‌ام غلبه می‌کنم و زبان به دهان می‌گیرم تا زحمات بابا نقش بر آب نشود.

با صدای بابا من و مامان نگاهش می‌کنیم:

-اردوهای مدرسه به کنار اما یه اردوی سه روزه به شمال وقتی سوم راهنمایی بودم و یه اردوی یه هفته‌ای به مشهد سال قبل کنکورم هنوزم جزو بهترین خاطراتم هستن. خود شما مریم‌جان یادته می‌گفتی اون سفر دوسه روزه که با داییت رفتی بدون مامان و بابا چقدر بهت خوش گذشته!

مامان با حرص گفت:

-اون فرق می‌کنه فرهاد!

بابا تکیه می‌دهد و به نیمروی سرد شده نگاه می‌اندازد:

-فرقش چیه عزیزم؟

-ما فرق می‌کردیم. دوره و زمونه خیلی...

بابا اخم می‌کند و از جا که برمی‌خیزد سایه‌اش روی سر من و مامان می‌افتد. سایهٔ امن و حمایت‌گرش که همیشه پر مهر بوده.

-تنها فرقمون با مرال اینه که پدر و مادرامون بهمون اعتماد کردن. کاری که من و تو هم باید نسبت به مرال و ترلان انجام بدیم.

مامان از جا می‌پرد: -ترلان!

ادامه دارد...


مرال‌وتورال

#دوازده

از پشت پنجره به خزان برگ‌ریزی که پیش رویم است نگاه می‌کنم. پاییز پر از رنگ، زیبایی و شکوه است و من به‌جای اینکه لذت ببرم گرفتار پیچ‌واپیچ زندگی و روزمرگی‌های مزخرفش شده‌ام.

درس خواندن، کوه رفتن و اجرای برنامه‌های آموزشی پیشکش حتی برنامه‌های روزمره‌ام مختل شده‌اند.

بی‌حوصلگی‌ام داد سعید و بچه‌ها را درآورده و خودم بیشتر از بقیه، از خودم شاکی‌ هستم.

-بیا بشین یه چیزی بخور، مثل آینهٔ دق اونجا واینستا...

مامان دلسوزی و خشمش را درهم آمیخته تا هم بگوید یک مادر مهربان است و هم اعلام کند هنوز بر سر حرف و موضعش است. مامان هنوز خیال می‌کند پسرک پنج شش ساله‌اش هستم که هر چه بگوید جز چشم چیزی نشود هر چند تا جایی که یادم می‌آید و به اعتراف خود مامان همان وقت‌ها هم سرتق و چشم‌سفید بودم. داد مامان درمی‌آید:

-تورال!

چشمانم با خشم روی یک بچه گربه می‌ماند. مامان نه اینکه نتواند، حالا دیگر مطمئن شده‌ام که نمی‌خواهد حرف مرا بفهمد.

گربهٔ سیاه و سفیدی در حال کندن یک چالهٔ کوچک داخل باغچهٔ پیاده‌رو درست کنار چنار است.

گربهٔ بزرگ‌تری که زردرنگ است چنان به سمتش خیز برداشته که انگار قرار است از توی چاله گنجی تاریخی بیرون بکشد.

مترصد فرصت است که شبیخون بزند به کشفیات هم‌نوعش.

حوصله‌ام سر می‌رود از بی‌عرضگی گربهٔ اول که هنوز چاله‌اش آن‌قدری نشده که بتواند قضای حاجت کند و از خنگی گربهٔ دوم که حتی نمی‌داند آن چالهٔ کوچک برای چیست.

دستم را از روی زهوار آهنی پنجره که سبز است برمی‌دارم و نیم‌چرخی به‌طرف مامان می‌زنم‌.

ادامه دارد...

برچسب ها:

نظر، تجربه و سوال خود را با ما در میان بگذارید

اینجا دیده می شوید!

با ثبت نظر، انتقادات و پیشنهادات خود، در انتخاب دیگران سهیم باشید
منو
بستن

برای نصب وب-اپلیکیشن بر روی دستگاه، به ترتیب زیر عمل کنید :

سیستم عامل Android


سیستم عامل iOS