مارال و تورال
مرالوتورال
نویسنده : بهار
#فصل اول
#یک
عکسهای کاملیا را ورق میزنم و لبهایم جمع میشود.
«خدا شانس بده» را زمزمه و با بدجنسی فکر میکنم نه ریخت و قواره دارد نه شکل و قیافه اما بهجایش خروارخروار شانس دارد.
حکایت بیپولی که نه، ولی کمپولی و دو دو تا چهار تا کردن من همان «یکی داستانست پر آب چشم» که هر که بشنود چشمانش پر آب میشود؛ حالا اینکه گریه کند یا از خنده چشمانش خیس شود را دیگر نمیدانم.
با جیغ بلند کاسکویی که پیشم امانت گذاشته از جا میپرم.
همین الان است که مامان در اتاق را برای هزارمین بار باز کند و مرده و زندهٔ من و کامیلا و کاسکو را با هفت پشت پیش و هفت نسلی که بعداً قرار است پا به این کرهٔ خاکی بگذارند مستفیض کند.
لقمهٔ بزرگی از کره و عسل درست میکنم و مثل ساندویچ به دستش که نه، به چنگش میدهم.
دخترک لوس و ننر طوطیاش را آنقدر نازدانه و چندش بار آورده که حال آدم را به هم میزند.
لقمهٔ قبلی که لمبانده پنیر، گردو و موز بود و لقمهای هم که برای بار سوم دارم آماده میکنم نیمرو و مربا است.
جک و جانورهایش هم مثل خودش عجیب و غریبند. این حرف من نیست که فکر کنید از سر حسادت و غیظ دلم میگویم حرف مامان است که واقعاً باانصاف است و اهل قضاوت کردن نیست.
دیشب که گفتم کاملیا به سفر رفته و طوطی محبوبش را پیش من گذاشته گفت «خوب کردی قبول کردی مامان! دوستی برای همین وقتاست دیگه!»
ادامه دارد...
مرالوتورال
#دو
البته این گزارهٔ انساندوستانه فقط یک ساعت دوام داشت و چنان چرخشی کرد که مبهوت شدم.
همان اول که اسمش را شنید چهرهاش جوری متعحب شد که انگار اسمی مریخی گفتم و بعد که موقع شام بشقاب ماکارونی و ماست قاتیپاتی شده را که شبیه یک استنبلی ملات بود و به درد آجرچینی میخورد مقابلش گرفتم و چنگال به دستش دادم باحیرت نگاهم کرد و بعد سر جنباند.
شک ندارم داشت توی دلش میگفت «رفیقاتم مثل خودت تعطیلن!»
اوج داستان هم آنجا بود که حواسم پرت خوردن شده بود و بشقاب خانم یا آقای طوطی کاملیا کمی از محضرش دور شده بود که یکباره چنان عربدهای زد که گوش من که هیچ، مامان، بابا و ترلان هم هیچ، هفت فلک و آسمان و زمین و دریا هم کر که حالا نه ولی سوت کشید.
مامان با خشم و غضب نگاهم کرد «تو عقل نداری مرال! خونهٔ آپارتمانی جای جک و جونوره آخه؟ اونم از نوع بیشعورش!»
به کاملیا نگاه میکنم که دست در گردن دوستش انداخته.
دوستش میمونتر، نه یعنی زشتتر از خودش است. چه لباسهای خوشگلی هم دارند.
خدا شانس بدهد. لبهایم جمع میشود. اگر یکی از طرحهایم با استقبال روبهرو شود یا توی یک جشنواره جایزه ببرد یا یک آدم حسابی پیدا شود که هنرشناس باشد و خرپول، مثل همین کامیلا و رفیق خوشگذرانش که خوب بالایش پول میدهند آن وقت من به جای اینکه اینجا بنشین و برای طوطی عوضیاش ساندویچهای متنوع درست کنم و به شکم کاردخوردهاش بریزم الان مثل آنها در سواحل مدیترانه حمام آفتاب میگرفتم و برنزه میکردم...
ادامه دارد...
مرالوتورال
#سه
لبم را گاز میگیرم. مامان مگر میگذارد که از این کارها بکنم. خب حالا در یک موزه در روسیه بودم یا داشتم نمای یک بنای تاریخی در ترکیه را دید میزدم یا...
لبم کش میآید.
اصلأ خدا را چه دیدی شاید داشتم به خواستگاری یک پسر اروپایی مو بور چشمآبی بله میگفتم.
لبخندم زود جمع میشود. چشم آبی خوب است اما بور دوست ندارم. همان چشم و ابرو مشکی خودمان بهتر است.
خاک بر سرم!
چشم مامان را دور دیدهام و چه فکرها که نمیکنم.
همان سفر، دیدوبازدید، موزه، تاریخ و فرهنگ بهتر است. به ساندویچ دستم نگاه میکنم. خوردن هم خوب است. میتوانم غذاهایشان را امتحان کنم و برای پیجم تولید محتوا کنم.
اسم پیجم آمد. داغ دلم تازه شد. عاطل و باطل رهایش کرده بودم و داشت خاک میخورد.
لقمهٔ سوم را به چنگ و پنجول پریسلطان میدهم و غر میزنم:
-صاحابت یه ذره عقل نداره پریجون! آخه کی به پرنده از این چیزا میده بخوره؟
عکس بعدی را ورق میزنم و صورت ترسیده و خندهدار کاملیا باعث خندهام میشود.
شبیه دلقکها شده. لب میگزم.
عذابوجدان میگیرم از فکرهایم دربارهٔ کاملیا. حالا اینکه من آنقدر پول نداشتم که با او همسفر بشوم و او دوست دیگرش را جایگزین من کرد تقصیر او که نیست.
ادامه دارد...
مرالوتورال
#چهار
از اینستاگرام بیرون میآیم. تا میخواهم موبایلم را کنار بگذارم و سینی صبحانه را بیرون ببرم چشمم به پریسلطان میافتد که با حالتی خندهدار به ساندویچش نگاه میکند.
حالا هر کس نداند خیال میکند شاهعباس اول است با آن همه جلال و جبروت و شوکت که اغیار چشم طمع به سلطنتش داشته باشند و به طمع تصاحب تاج و تختش بخواهند مسمومش کنند. عکس که میگیرم به سرم میزند پستش کنم. پست کردن همانا و...
ای بابا! فکر کردید با عکس یک طوطی درپیت و زپرتی، حالا قیمتش صد میلیون هم باشد، دنیا کنفیکون میشود. نه جانم!
مامان که فهمید طوطی چقدر میارزد توی صورتش کوبید و غر زد «خاک تو سرت مرال! اگه بمیره چی؟!»
حرف مامان شوکهام کرد. راست میگفت. دایی ساسان همیشه میگوید »پولدارا اگه اهل بذل و بخشش بودن که پولدار نمیشدن.» راست هم میگوید خب. مثلاً پریسلطان بمیرد کاملیا از خونش میگذرد؟ طوری نقرهداغم میکند که امکان رفتن تا سر کوچه را هم نداشته باشم چه برسد به سفر. باید صبح تا شب کار کنم تا دیهاش را بدهم. اصلاً دیهٔ طوطی چقدر است؟ دیهٔ طوطی را کجا تعیین میکنند؟ خود طوطیها انجمنی، گروه و گعدهای دارند یا آدمها باید روی جانشان نرخ بگذارند.
دیشب حساب و کتاب کردم ببینم چقدر خنزر و پنزر طلا دارم. به هر حال دوراندیشی خوب است.
نتوانستم روی طلاها حساب کنم. بیشترش یادگاری بود و مال مناسبتهای خوب زندگیام. طلاهای مامان هم که اصلاً و ابداً.
نمیدانستم خودم را پشت میلههای زندان و محبس تصور کنم یا نه؟! بدم نمیآمد به مامان بگویم برایم کمپوت آناناس نیاورد به جایش کمپوت گیلاس بیاورد ولی ترسیدم دادوقال راه بیفتد و حسابم با کرامالکاتبین باشد.
ادامه دارد ...
نظر، تجربه و سوال خود را با ما در میان بگذارید
اینجا دیده می شوید!
با ثبت نظر، انتقادات و پیشنهادات خود، در انتخاب دیگران سهیم باشید